من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد
من از تو لبریز بودم
وقتی توی خسـتگـیهـایم گـمـت کردم
وقتی توی کوچه بی بازگشت شیدایی
عاشق کُشی ، شهـامـت شد
و تو قدّاره کِش کوچه شدی
حالا از من لاشه ای مانده
نــه دلی که بیـقـراری کند
نــه چــشــمی که چــشــم انتظــاری
و تو تیـغــت را زمین بگذار
عاشـقی نمانده است
که قدّاره کِشی!
راستش را بخواهی
هنوز هم دلم زیر اینهمه خاک
برای تو تنگ می شود
هنوز هم . . .
مــــن از تــــو هیـچ نـمی خـواهـم ؛
فقـطـ بــه کـسی کـه دوسـتـش داری بگـو :
حـلالـم كنـد کـه هنـوز شـب ها بـا یـاد تــــــــو می خـوابم !!!
من اسب هایم شکسته او فیل هایش برنده است
چیزی برایم نمانده این مهره ها محض خنده است
این چشم ها غیرعادی است او صاحب ده پیاده است
او با همین مردمک ها شاه مرا پوست کنده است
ای کاش پر می زد این اسب اما نه فرقی ندارد
وقتی که اوجی نباشد سیمرغ هم یک پرنده است
وقتی تو باید ببازی وقتی تو باید بمیری
وقتی که آنسوی صفحه عشق تو شرکت کننده است
دیگر چه سودی بتازی با مهره ها یا ببازی
یا اینکه بیرون بمانی از هر نظر او برنده است
همواره او رو سفید است همواره تو روسیاهی
حالم به هم خورده دیگر ، شطرنج خیلی چرند است