بیـــ قــافـیــه هـای بـا مخــاطـبــ مـن

با دیدنت زبان دلم بند آمدست شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین

گاه باید چشم بست و ...

گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست؛  چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود...

 

[ 28 / 10 / 1392برچسب:,

] [ 1:0 ] [ دخـــتـــر کـــاغــذی ]

[ ]

گـاه گاهـی دل من می گیرد ...

گـاه گاهـی دل من می گیرد

بـیـشـتر وقـت غروب

آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست

من وضـو خواهم سـاخـت

از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی

و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد

[ 28 / 10 / 1392برچسب:,

] [ 1:0 ] [ دخـــتـــر کـــاغــذی ]

[ ]

گاه می اندیشم ...

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی
کاشکی روی تورا میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را
که عجب
عاقبت مرد ؟ افسوس
کاشکی بعد از مرگ روی خندان تورا میدیدم

[ 28 / 10 / 1392برچسب:,

] [ 1:0 ] [ دخـــتـــر کـــاغــذی ]

[ ]

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن!

گاهی آدم می ماند بین بودن یا نبودن!

به رفتن که فکر می کنی

اتفاقی می افتد که منصرف می شوی…

میخواهی بمانی،

رفتاری می بینی که انگار باید بـــروی!

این بلاتکلیفی خودش کلــــی جـــهــــــنـــــــــــــــم است

[ 28 / 10 / 1392برچسب:,

] [ 1:0 ] [ دخـــتـــر کـــاغــذی ]

[ ]

گاهی آنکه سراغی از تو نمیگیرد....

گاهی آنکه سراغی از تو نمیگیرد،

دلتنگترین برای دیدار توست.

و از شکاف چشمانش به نبودنت خیره میشود...

همیشه آنکه تو او را نمی بینی نامهربان نیست.

 

 

[ 28 / 10 / 1392برچسب:,

] [ 1:0 ] [ دخـــتـــر کـــاغــذی ]

[ ]