گاه باید چشم بست و ...
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست؛ چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود...
گـاه گاهـی دل من می گیرد ...
گـاه گاهـی دل من می گیرد
بـیـشـتر وقـت غروب
آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست
من وضـو خواهم سـاخـت
از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی
و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد
گاه می اندیشم ...
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی
کاشکی روی تورا میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را
که عجب
عاقبت مرد ؟ افسوس
کاشکی بعد از مرگ روی خندان تورا میدیدم